کفشهای دایی فرهاد
پیمان و پرستو دوتا خواهر و برادر کوچولو بودند که هنوز به مدرسه نمی رفتند.روزها توی خانه با هم بازی می کردند و سر و صدایشان همه جای خانه را پر می کرد.مادرشان مرتب می گفت:بچه ها یواش تر!چرا اینقدر سر و صدا می کنید؟سرم رفت...اما گوش پیمان و پرستو به این حرفها بدهکار نبود.
مامان می گفت:امسال اول مهر پیمان میره کلاس آمادگی،پرستو را هم می برم مهد کودک و خودم توی خونه یه نفس راحت می کشم.پرستو فقط یکسال از پیمان کوچکتر بود.یک روز دایی فرهاد به دیدن آنها آمد.بچه ها او را خیلی دوست داشتند.وقتی به خانه شان می آمد با او بازی می کردند و از سر و کولش بالا می رفتند.دایی فرهاد که خیلی خوش اخلاق و مهربان بود،به بچه ها اجازه می داد تا هرقدر که می خواهند سر و صدا و بازی کنند.هیچوقت هم به آنها نمی گفت یواش تر،سرم رفت.آن روز وقتی دایی فرهاد آمد،بچه ها خیلی ذوق کردند.از خوشحالی جیغ کشیدند و توی بغل دایی پریدند.دایی هم کنارشان نشست و با آنها حرف زد و بازی کرد.
هرچه مادر خواست با دایی حرف بزند،نتوانست چون بچه ها نمی گذاشتند مادر با دایی صحبت کند،مادر هم عصبانی شد و بچه ها را از اتاق بیرون فرستاد تا خودش و دایی بتوانند چند کلمه حرف بزنند.بچه ها رفتند توی حیاط.یک دفعه چشم پیمان به کفشهای دایی افتاد که جلوی در اتاق کنارهم بودند.به پرستو گفت:اگر کفشهای دایی را قایم کنیم،اون دیگه نمی تونه جایی بره و پیش ما می مونه.بعد هم کفشها را یواشکی از جلوی در برداشت و برد توی انباری گذاشت و خودش با پرستو مشغول بازی شد.کمی بعد دایی از اتاق بیرون آمد تا کفش بپوشد و برود اما کفشهایش را جلوی در ندید.
از بچه ها که توی حیاط دنبال هم می دویدند و بازی می کردند پرسید:آهای بچه ها،شما کفشای منو ندیدید؟ پرستو که یادش نبود پیمان با کفشها چه کار کرده جواب داد:من که ندیدم.پیمان هم شانه هایش را بالا انداخت و چیزی نگفت.مادر و دایی به هم نگاهی کردند و خندیدند.پیمان گفت:دایی حالا که کفشات گم شده پیش ما بمون و باهامون بازی کن.دایی گفت :اما من کار دارم و باید برم.پیمان گفت:توروخدا دایی جون!فقط یه کم بازی کن.دایی گفت:باشه!اما باید اول کفشامو پیدا کنم تا خیالم راحت بشه.می ترسم کلاغه از روی درخت اومده باشه پایین و اونارو برده باشه به لونه ش.پرستو یادش آمد که پیمان کفشها را در انباری گوشه حیاط قایم کرده.دوید طرف انباری و گفت:کفشات اینجاس، پیمان گذاشته.پیمان که از دست پرستو عصبانی شده بود دادزد: نه من اونجا نذاشتم.حتماًخودت گذاشتی و پرستو می گفت:نخیر خودت گذاشتی.
نزدیک بود دعوایشان بشود که دایی جلو آمد و گفت:خیلی خوب،هر کی گذاشته کار خوبی کرده.آخه ممکن بود کلاغه بیاد و برشون داره و ببره به آسمون.اونوقت دست من بهشون نمی رسید.پیمان حرفهای دایی را شنید و گفت:آره منم می خواستم کلاغه اونارو برنداره.مادر و دایی بازهم خندیدند و مادر گفت:ای پسر شیطون!دیدی کار خودت بود؟!اونوقت با پرستو دعوا می کنی.دایی به طرف انباری رفت؛کفشهایش را برداشت و پوشید و گفت:حالا که کفشام پیدا شد،بیایید یه کم توپ بازی کنیم.بچه ها خوشحال شدند و رفتند توپشان را آوردند و با دایی بازی کردند.بعد ازبازی دایی آنها را بوسید و قول داد که یک روز تعطیل که پدر هم خانه باشد بیاید تا هم پدرشان را ببیند و هم با آنها بازی کند.بعد هم خداحافظی کرد و رفت .
پس از رفتن دایی، مامان به پیمان گفت:پسرم تو نباید کفشهای دایی را قایم می کردی.آخه دایی امروز کار داشت و می خواست زود بره اما تو یه کم معطلش کردی.پیمان که از این کارش خجالت کشیده بود گفت:آخه دایی فرهاد رو خیلی دوست دارم.دلم میخواد همش پیش من باشه.مامان دیگر چیزی نگفت و رفت تا ناهار بپزد.بچه ها هم سرگرم بازی با توپشان شدند.همان وقت کلاغی آمد و روی دیوار حیاطشان نشست و قارقار کرد.پیمان نگاهی به کلاغ کرد و گفت:چیه قارقار می کنی؟میخوای چی به من بگی؟ پرستو کوچولو گفت:داره میگه من که نمی تونم کفشای دایی رو بردارم و قایم کنم. پیمان به حرفهای خواهرش خندید و همانطور که به آوازکلاغه گوش می داد با خواهرش توپ بازی کرد.
بخش کودک و نوجوان تبیان
منبع:ترانه های کودکان